داستان مانی، بخش هفتم: مانی و رقبا
زمان حرف زدن از رقابت بود، مانی رو صدا کردم گفتم دفتر مشقت رو بیار می خوام بهت سرمشق بدم؛ دفترش رو آورد و بالای هر صفحه برای نوشتم:– همیشه حواست به رقیبت باشه که کجاست و چیکار می کنه.– هرگز از رقیبت نترس، چون تو خیلی باهوش و باسواد و باعرضه ای.– هرگز رقیبت […]